احمدک
ز اعماق مغزش به جز درد و رنج ، نمیکرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش ، نمیداد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید ، نمایندهی آتش خشم او
درونی پر از نفرت و کینه داشت ، غضب میدرخشید در چشم او
چرا احمد کودن بیشعور (معلم بگفتا به لحن گران)
نخواندی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد ، خدایا چه می گوید آموزگار
نمیبیند آیا که در این میان ، بود فرق مابین دار و ندار
چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟ به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او ، و آن کس که بیحد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا ، چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها به دامان مادر خوشاند ، و من بیوجودش نهم سر به خاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی ، نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب ، به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ ، کشیدم از این درس بگذشته دست
کنم با پدر پینهدوزی و کار ، ببین دست پرپینهام شاهدست
سخنهای او را معلم برید ، ولی او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان ، نژند و ستمدیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین ( که این پیک قلب پر از کینه است)
به من چه که مادر ز کف دادهای ، به من چه که دستت پر از پینه است
رود یک نفر پیش ناظم که او ، به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ، ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت ، چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او برق سویی جهید ، به یاد آمدش شعر سعدی و گفت
تو کز محنت دیگران بیغمی ، نشاید که نامت نهند آدمی